در قالی بافی ابداً این حرف ها نیست. اینجا باید ذره ذره از جان خودت مایه بگذاری. پیشرفت کار، شاید هفته به هفته معلوم باشد، ولی روز به روز معلوم نیست. مثل اینکه فرزندی را بزرگ می کنی، باید صبر و حوصله داشته باشی. باید نور چشمانت را به قالی بدهی. قالی رنگی می گیرد و تو رنگ می بازی. ولی دلخوشی و شادی که از یک مشت مواد درهم و برهم و بی شکل، چیزی که جان دارد و با تو سخن می گوید خلق کرده ای. و اگر زنده باشی و روزی پس از سالها گذشت عمر، از روی یک تصادف، تصادفی که به ندرت برای قالی باف پیش می آید، کار دست باف خودت را جایی زیرپای آدم خوشبختی افتاده ببینی، مثل مادر کوری که پس از سالها دوری، برحسب اتفاق فرزند گم شده اش را می بیند و او از روی بو یا لمس تنها باز می شناسد، آن را باز می شناسی. او قلب خود تو است که نمی خواهی پای بر آن بگذاری. آرام در کنارش گوشه ای می نشینی و با دستی که نتوانسته ای از لرزشش جلوگیری کنی، آهسته پرزهای مخملی اش را نوازش می کنی. گویی با او راز دل می گویی. پنداری همان طور که تو را در کوچک ترین سایه روشن یک نقش، خمیدگی باریک یک برگ، یا شکنندگی یک شاخه می شناسی، او نیز تو را با هر خط چهره و با هر زمزمه ی روح می شناسد. تو که خالق یکتای او بوده ای و بخشی از عمر و هستی خود را داده ای تا از نیستی به هستی اش آورده ای - شما دو تا با هم در خوب و بد یک دوران دو یا سه یا چند ساله، خاطره ها و یادبودهای تلخ و شیرین فراوانی دارید. هر نقش ریز یا درشت قالی، آیینه یا چطور بگویم، کتابی است از آن دوران که اینک برای تو مثل دود به هوا رفته و فنا شده است.
- بافته های رنج، علی محمد افغانی -
درباره این سایت